همه جوره ....
 
لینکستان
 
درباره ما


مهران
با سلام خدمت همه ي بازديدگننده هاي خشگل و خوشمزه! من اين وبلاگ رو در تاريخ 1390/11/08 ايجا د كردم و هدفم جمع آوري جديدترين مطالب انتشار شده در اينترنت هستش.از جمله عكس ، خبر ، داستان ، موزيك ، جك و اسمس و ..... در واقع اين وبلاگ يه وبلاگ تفريحيه و اميدوارم از بودن در اين وبلاگ لذت كافي رو ببريد. هميشه شاداب باشيد و خشگل و از همه مهمتر خوشمزه. با تشكر،مدير وبلاگ ، مهران.
ایمیل : ReMe_love@ymail.com



 

 وزن : 111 کیلوگرم

قد : 2.21 متر

سال تولد : 17 نوامبر 2005

نژاد : آلمانی























 

 







 خدای خوب من سلام 


ممنونم که به من امان دادی 

و امکان دادی شبی را در آرامش به صبح آورم 

و خشم خود را فرو خورم 

پروردگار مهربانم..ای خوبترین خوبها... 

... امروز را که یکشنبه است با یاد تو و مهربانی هایت آغاز میکنم 

روزی را شروع میکنم که می دانم همه نعمت هایت را بمن ارزانی خواهی کرد 

دست هدایتگرت مرا لمس خواهد کرد و همچون پدری که فرزندش را راه رفتن می آموزد 

سایه حضورت را حس می کنم پس امنیت را بر من و خانواده ام قرار ده 

تا از شر شیطان و بندگانش در امان باشیم 

هر چند که من سالهاست ایشان را به تو سپرده ام . 

الهی!در این روز 

سلامتی ارزانی دار تا عمر مانده را خدمت گذار بندگانت باشیم.شادی،مهربانی و موفقیت را نصیبم کن ..امین

 

 
 
 







 

 

 

 







 


 








 

 







 


 






 

 

 







 مدرسه ما : پایگاه جهنمی 
خروج از مدرسه : فرار از آلكاتراس 
دیدن مدیر از دور : شبهی در تاریكی 
نمره بیست : افسانه آه 
مدیر مدرسه : مرد 6 میلیون دلاری 
شوخی با مدیر : بازی با مرگ 
روز دادن كارنامه : حادثه در كندوان 
امتحان : شاید وقتی دیگر 
روزی كه معلم به كلاس نمی آید : بوی خوش زندگی 
اخراج از كلاس : یك بار برای همیشه 
نمازخانه دبیرستادن : قطعه ای از بهشت 
زنگ آخر : آرایشگاه زیبا 
امحان پایان ترم : قلب ها برای كه می تپد 
پیام متقلب برای دیگران : چشم هایم برای تو 
راهی برای متقلبان : جیب بر ها به بهشت نمی روند 
آنتن مدرسه : جاسوس سه جانبه 
جای سیلی معلم : دایره سرخ 
دبیر تربیتی : پاك باخته 
صفر های پشت سر هم : برج مینو 
اعتراض برای نمره : شلیك نهایی 
حیاط مدرسه : پارک ژوراسیک 
زنگ ورزش : المپیک در بازداشتگاه 
شوراءدبیران : جنگ نفتکشها 
ناظم : پلیس آهنی 
کنکور : بالاتر از خطر 
دیدن معلم از دور : سایه عقاب ها 
نگاه معلم : بگذار زندگی کنم 
دانشگاه : سرزمین آرزوها 
خارج از مدرسه : آن سوی آتش 
بحث با مدیر : فریاد زیر آب 
شاگرد اول كلاس : پرنده كوچك خوشبختی 
پای تخته : لبه تیغ 
دیكتاتوری معلم : مزد ترس 
منفی های پشت سر هم : گلوله های بی صدا 
اولین دانش آموزی كه معلم از او درس می پرسد : قربانی 
وراجی سر كلاس : مجوز مرگ 
آخر كلاس : بهشت پنهان 
مبصر كلاس : افعی 
بوی جوراب بچه ها : عطر گل یاس 
دبیرام مدرسه ما : تبعیدی ها 
اخراج از مدرسه : می خواهم زنده بمانم 
سایه دبیر تربیتی : سایه شوگان 
دفتر دبیران : خانه ارواح 
نمره ده : شانس زندگی 
اتاق ورزش : جزیره آدم خور ها 
دستشویی : اطاق گاز 
سال آخر دبیرستان : سال های بی قراری 
ساختمان مدرسه : آسمان خراش جهنمی 
اخراجی ها : بینوایان 
رفتن به دانشگاه : هدف سخت 
دفتر مدیر : کلبه وحشت 
صاحبان نمره زیر ده : سربداران 
كیف های دانش آموزان : محموله 
ظرفیت نیمكت ها : دو نفر و نصفی 
سوسك در كلاس : انفجار در اطاق عمل 
كلاس خصوصی : وعده پنهان 
زنگ ادبیات : نان و شعر 
دفتر ناظم : محكمه عدالت 
حالت دانش آموز هنگام پاسخ دادن : زرد قناری 
دانش آموزان رشته ریاضی : سوته دلان 
رفتار مشاور مدرسه با دانش آموزان : عاشقانه

 

 







  


فیلیپ سندروس عضو تیم ملی سوییس و بازیکن تیم فولام انگلستان که سابقه بازی در آرسنال را نیز دارد با حضور در مرکز اسلامی منچستر به دین مبین اسلام و مذهب ناب تشیع گروید. 

به گزارش باشگاه خبرنگاران،فیلیپ قبل از گرایش به اسلام تحصیلات خود را در در رشته ادیان به پایان رسانده و مطالعات بسیاری در زمینه مذاهب مختلف داشته است. او در مصاحبه ای که با نشریه آرسنال داشت کفته بود که اگر فوتبالیست نمی شد بعنوان یک روحانی در کلیسا به زندگی خود ادامه می داد. فیلیپ در نهایت با مطالعه بر روی کتب اسلامی در نهایت به اسلام و مذهب تشیع گرایش پیدا کرد. 

 

 







جزیره ایستر، جزیره افسانه‌های پر رمز و رازی است که به حقیقت تبدیل می‌شوند...

این خبر جالب است! با خواندن آن از خودتان می‌پرسید: چرا کسی تا حالا به
این فکر نیفتاده است؟ این حفاری باستان شناسی چرا خیلی سال قبل انجام نشده
است؟ و...
 

بیش از 800 تندیس «سر انسان» در جزیره ایستر وجود دارد. کسی فکر نمی‌کرد
که این سر‌های بزرگ دارای بدن بوده و یا ادامه‌ای در زیر خاک داشته باشند.

ولی در حال حاضر، گویا راز این سرهای عظیم از زیر خاک بیرون کشیده شده است.
راز‌هایی که رسانه‌های جهانی را تحت شعاع خود قرار داده است. نکته اینکه،
این جزیره یکی از مهم‌ترین راه‌های آبی بسیار دور در جهان است.

«جزیره ایستر» واقع درجنوب اقیانوس آرام با وسعت 64 مایل، مربع شکل است.
شواهد باستان شناسی نشان می‌دهد، این جزیره توسط یک دریانورد هلندی به نام
جاکوب روقون Jakob Roggeveen در سال 1722 کشف شد و در آن زمان نژاد‌های
مختلفی چون سرخ پوست با موهای سرخ و تیره پوست در آن زندگی می‌کردند.

در حال حاضر، «جزیره ایستر» یکی از جوان‌ترین سرزمین‌های مس***** روی زمین
است و بیشتر تاریخ‌اش مربوط به ساکنان سرزمین‌های جدا شده در خشکی است. این
جزیره تقریبا نیمه راه میان شیلی و تاهیتی قرار دارد. عمدتا از سنگ‌های
آتشفشانی ساخته شده است.



 

 
 
 
بقیه در ادامه مطلب .... 
 








 

[تصویر:  8h46eursttqb01iv6x0.jpg]

 







می خواستم به دنیا بیایم، در یک زایشگاه عمومی؛ پدر بزرگم به مادرم گفت:فقط بیمارستان خصوصی! مادرم گفت: چرا؟... پدر بزرگم گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه ی سر کوچه ی مان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟... پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟... خواهرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند:مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟... آنها گفتند: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...
اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!... گفتم: چرا؟... همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. همسرم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در یک زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! گفتم: چرا؟... پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!...
بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟... زنم گفت: مردم چه می گویند؟!...

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...
از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه دارم و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نبود: مردم چه می گویند؟!...مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، حالا حتی لحظه ای هم نگران من نیستند !!!

 

 






صفحه قبل 1 ... 52 53 54 55 56 ... 187 صفحه بعد

CopyRight © 2011 - 2012 hamehjore Group , All Rights Reserved
تمامی حقوق متن ها، تصاویر مربوط به این سایت می باشد و استفاده از آن ها با لینک دادن به سایت مجاز می باشد.